خواهرانه

ساخت وبلاگ

وقتی بچه بودم خواهر داشتم - ولی خواهرم خواهر نداشت .

رفتم دانشگاه خواهرم ازدواج کرد ولی هنوز خواهر نداشت .

من دیگه خواهر نداشتم . تو روز بله برونش خبر نداشتم که خواهری دارم که امروز بله برونشه و اونم خواهری نداشت که بهش بگه بله برونشه.

روز عقدش توی آرایشگاه خواهرم یه جاری خوب و خوشگل و مهربون و دوست داشتنی داشت ولی خواهر نداشت و من از اینکه برای یه خط چشم ساده رفتم همونجا چقدر احساس حقارت کردم چون توی چشمای خواهر نداشته ام، خواهر نداشتن موج میزد .

موقع جواب مثبت دادن به حامد من خونه کسی بودم که خواهرم نبود و بهم امر کرد که ببدون بازی و وقت تلف کردن باید بله و بگی و من چون خواهر نداشتم همون موقع حرفش رو گوش کردم.

وقتی خواهر زاده ام به دنبا اومد من مثل یه غریبه دیدمش و خواهرم که خواهر نداشت حتی 2 جمله ام با من حرف نزد و منم خواهر نداشتم .

وقتی من بچه دار شدم گاهی خبری از خواهری میشنیدم ولی خواهری نداشتم .وقتی محمد حسین به دنیا اومد من خواهر دار شدم همین حوالی بود 8 سال پیش. به خاطر اینکه یه آدمی کنارم باشه که بتونه شرایط روحی منو جمع و جور کنه من خواهر دار شدم .

خواهرم گریه و التماس میکرد که نرو پسزت رو ببین ولی خواهر من هنوز کاملا خواهر نداشت پس یه حرفش گوش ندادم و رفتم و دلم رو تو ان آی سی یو بیمارستان نیکان جا گذاشتم ...برای همیشه

وقتی محمد حسین تموم شد و برگشتم خونه مامان بابام خواهر داشتم خواهری که سینه ای پر از شیر و متورم و دردناک متو میدوشید تو یه کاسه بزرگ صورتی گرد در حالی که من از درد گریه میکردم و روی تخت انتهایی اتاق بزرگ خوابیده بودم . مییدوشید و گریه میکرد و میگفت به خدا من بچه ات رو خیلی دوست داشتم خواهر جون(اولین باری که تو همه زندگیم منو اینجوری صدا کرد) راست میگفت .براش اولین لباسش رو خریده بود . یه زیر دکمه دار آبی پررنگ ( که البته نه کله ی محمد حسین ازش رد میشد نه دلش توش جا میشد ) ولی راست میگفت من خواهر دار شده بودم ولی خواهری رو بلد نبودم .

بویایی نداشتم تا مدتها. یه روز خواهرم اومد برام قیمه درست کرد حدود دو ماه بعد از اون روز .... و من بویایم برگشت با غذای خواهرم.

شاید خواهرمم زیاد خواهری بلد نبود شاید منم خواهری نکردم ( البته اجازه اش رو نداشتم ) فقط حکم بود . اینکه اجازه ندارم اسمش رو صدا بزنم باید خواهر خطابش میکردم .کسی که به ندرت با من هم کلام میشد یا نگاهم میکرد مگر وقتی ازم عصیانی بود و همیشه از اینکه ببوسمش یا حتی لمسش کنم بدش میومد .هنوزم با اینکه تلاش میکنه معلومه که بدش میاد یا لااقل دلش نمیخواد.

اره من یکم خواهر داشتم .ولی خواهرم تو یه سیاره دیگه زندگی میکرد . روزایی که زندگی من سیاه و تاریک و سخت بود و تنهای تنهای تنها بودم خواهرم تو یه سیاره ی دیگه بود .آدمای دیگه ای دورش بودن که احتمالا براش خواهری میکردن .چون من خواهری کردنش رو دیده بودم ولی نه با خودم...

روزها گذشت و گذشت و گذشت و من سعی کردم و تلاش کردم به سیاره ی محل سکونت خواهرم نزدیک بشم .

سیاره اون کمی جلو اومد سیاره منم گاهی تکون میخورد ولی .... خواهر من بلد نبود بیاد به سیاره من و دلش نمیخواست منو تو سیاره اش راه بده . البته که راه میداد ولی .... دلش میخواست؟ خوشحال میشد؟ هیجوقت اینا رو احساس نکردم چه وقتی سر زده رفت به سیاره اش چه وقتی دعوتم کرد- نه خودش نه بچه هاش به وجد نمیومدن از دیدن این خواهر- برام سخت بود سنگینی نگاه و فضاشون حالا بچه هامم درگیر کرده بود ولی من برای بدست اوردن خواهرم باید سختی میکشیدم باید میجنگیدم همیشه همین بوده

برای بدست اوردن و دیدن و دیده شدن نقشهای پررنگ زندگیم پدر- مادر خواهر - همسر.... همیشه جنگیدم و نباید تسلیم میشدم باید خواهرم رو بدست میاوردم اما....

روز بعد از تولد 37 سالگیم توی یه تلفن...احساس کردم وااااقعا دلش نمیخواد من باهاش همراه باشم دلششش نمیخواد باشم کنارش .دلش خواهر نمیخواد .

میدان نبردت اشتباهه فائقه ...دلش نمیخواد تو رو خواهر خودش داشته باشه 37 سال گذشت بفهم. و فهمیدم .

و فهمیدم انقدر تو این سالها جنگیدم که دوست بودن رو هم بلد نیستم .چقدر برام دوست بودن و دوست داشتن نو و تازه و عجیبه و البته هیجان انگیز.

نمیدونم قابل جایگزینیه یا نه ولی.... منی که خواهر بودن رو بلد نشدم دوست بودن رو هم بلد نشدم

مشغول متهم کردن آدمای اطرافم بودم و رفتن تو پیله ی قربانی...که یهو یادم افتاد....

وقتی 16 سالم بود خواهر شدم و خواهری رو خووووب هم بلد بودم تو لحظه لحظه هایی که بهم اجازه داده میشد ولی ....

حتی یه بچه 3- 4 ساله هم نمیخواست خواهر من باشه .نه میخواست خواهری کنه نه میخواست خواهری کنم حتی تا سالهای سال بعد حتی وقتی 10 ساله شد یا 15 ساله یا 18 ساله یا 21 ساله . و میدونی؟!!!من اونجا واااقعا خواهری کردم صفر تا 100 خودمو گذاشتم ولی جواب نداد.

قرضیه 1 میرسه به اینکه فائقه کلا خودت مشکلی

فرضیه 2 چیزی به اسم خواهری وجود نداره

فرضیه 3 تماشاگران و مدیریت کننده های این خواهری ها اینطوری رشدش دادن

فرضیه 4 تو یه احمقی که دنبال دوست داشته شدنی

پ.ن : به وقت اولین پیاده روی کربلا که قصدشو کردی

2 روز بعد از 37 سالگی

من خودمم!...
ما را در سایت من خودمم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9man-haal-ayande7 بازدید : 131 تاريخ : جمعه 15 مهر 1401 ساعت: 1:25